بایگانی

Posts Tagged ‘محمد علی فروغی’

کمال الملک از دیدگاه محمد علی فروغی

مِی 26, 2010 ۱ دیدگاه

مرحوم کمال الملک و مرحوم محمد علی فروغی

محمّدعلی فروغی۱۲۵۴-۱۳۲۱ هجری شمسی – معروف به ذکاءالملک، سیاست‌مدار و ادیب ایرانی و چند دوره نخست‌وزیر ایران.در ۱۲۵۴ هجری خورشیدی زاده شد. پدرش محمدحسین فروغی -ذکاءالملک – از ادیبان و مترجمان دورۀ قاجار بود. پس از مرگ پدر لقب او را به محمّدعلی دادند. تحصیلات خود را در رشته پزشکی در دارالفنون شروع کرد ولی بعد به ادبیّات رو آورد. در سال ۱۹۱۹ میلادی عضو هیئت اعزامی ایران به کنفرانس صلح پاریس بود.در مدرسه علوم سیاسی تدریس می‌کرد و سپس مدیر آن‌جا شد. معلّم خصوصی احمدشاه بود. چند بار وزیر و یک بار رئیس دیوان عالی تمیز-دیوان کشور- شد. در ۱۳۰۴ پس از تصویب انقراض دودمان قاجار کفیل نخست‌وزیری شد و با شروع سلطنت پهلوی اوّلین نخست‌وزیر رضاشاه شد.در ۱۸ تیر ۱۳۰۷ به عنوان نمایندۀ ایران به جامعه ملل در شهر ژنو رفت و درکنفرانس خلع سلاح ژنو که برای تخفیف تشنجات بین المللی تشکیل شده بود شرکت کرد و در جریان دهمین اجلاسیه مجمع عمومی جامعه ملل به ریاست این جامعه رسید. در بازگشت به ایران از ۱۳۱۲ تا ۱۳۱۴ باز هم نخست‌وزیر شد. به‌خاطر وساطت برای اسدی(پدر دامادش)، نایب‌التولیه آستان قدس رضوی مغضوب رضاشاه و خانه نشین شد و به‌کارهای ادبی و فرهنگی پرداخت. با اشغال ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰ باز نخست‌وزیر شد و در انتقال سلطنت از رضاشاه به پسرش محمدرضا پهلوی نقش مهمّی داشت. وی در آذر ماه سال ۱۳۲۱ بر اثر سکته قلبی دارفانی را وداع گفت.

نامه در باره کمال الملک
ارتباط من با مرحوم کمال الملک به تبع مرحوم پدرم بود که با او دوستي صميمي داشت و من کودک بودم و گمانم اين است که دوستي پدرم با او به سبب همکاري با برادرش و کسان ديگر از خانواده او بود.
شرح مطلب اين که در زمان ناصرالدين شاه روزنامه در ايران منحصر به روزنامه دولتي بود که ميرزا تقي خان امير نظام تأسيس کرده و آن در آغاز يک روزنامه بيش نبود که گاه روزنامه دولتي و گاه وقايع اتفاقيه مي ناميدند و در اواسط سلطنت آن پادشاه به دست مرحوم عليقلي ميرزا اعتضادالسلطنه، پسر فتحعلي شاه، که وزير علوم بود اداره مي شد و آن شاهزاده فاضل به روزنامه رسمي اکتفا نکرده براي نشر علم جريده اي به نام روزنامه علمي و يکي ديگر به نامروزنامه ملّتي که حاوي مطالب ادبي بود نيز منتشر مي ساخت. چون محمد حسن خان پسر حاجي علي خان اعتمادالسلطنه که چندي در اروپا مانده و يک اندازه به زبان فرانسه آشنا شده بود به ايران آمد نظر به اينکه ناصرالدين شاه مي خواست نوکرها و نوکرزاده هاي خود را دلگرم نگاه بدارد مباشرت امر روزنامه اي به او واگذاشت و صنيع الدوله لقب داد و بعد ها لقب پدرش اعتمادالسلطنه را به او عطا کرد و اعتماد السلطنه روزنامه رسمي را ايران ناميد و روزنامه هاي ديگر نيز داير کرد و کم کم مقام وزارت دريافت و وزير انطباعات خوانده شد. پيش آمد روزگار چنين شد که پدر من چون به تهران آمد اعتماد السلطنه آگاه شد و او را به اداره خود برد و رياست دارالطباعه را به او داد و در دارالطباعه بعضي از کسان خانواده کمال الملک مشغول خدمت بودند. درسال هزار و سيصد هجري قمري بنا به ميل ناصرالدين شاه اعتماد السلطنه يک روزنامه مصور به نام شرف تأسيس کرد که يک ورق چهار صفحه اي بود و در هرنمره اش تصوير دونفر از رجال و محترمين داخله يا خارجه را مي ساختند و مختصري از احوال آنها مي نگاشتند. روزنامه به خط مرحوم ميرزا محمد رضا کلهر که در نستعليق نظير ميرعماد بود نوشته مي شد وساختن تصاويربه ميرزاابوتراب خان برادر کمال الملک محوّل گرديد و اگر هيچ مناسبت ديگري هم در کار نبوده همين امر کافي بود که پدرم با ميرزا ابوتراب خان و برادرش ارتباط داشته باشد.

ميرزا ابوتراب و ميرزا محمد دوپسر ميرزا بزرگ نقّاش کاشي بودند و ميرزا بزرگ برادر ميرزا ابوالحسن خان صنيع الملک نقاشباشي بود که پدرانش تا چندين پشت همه نقاش هاي معتبر بودند. ميرزا بزرگ در نقاشي مقام صنيع الملک را نداشت اما پسرانش بر پسران صنيع الملک برتري يافتند و من دو پسر از صنيع الملک ديدم که يکي از آنها در اول عمر نقاشي آموخته و استعداد هم داشت و چون ناصرالدين شاه به نقاشي مايل بود محض تشويق به اين پسر گفته بود تو زنده کننده پدر هستي و بايد به نام او خوانده شوي. از اين رو ميرزا ابوالحسن خانش مي گفتند اما او به شرب و ترياک و مانند آنها مبتلا شد و به جائي نرسيد. يک پرده نقاشي از کارهاي او در مدرسه صنايع کمال الملک مي ديدم که خوب ساخته بود و نمي دانم بعد از آنکه مدرسه به هم خورد آن پرده چه شد. اما پسرهاي ميرزا بزرگ در اول عمر از کاشان به تهران آمدند و در مدرسه دارالفنون زيردست ميرزا علي اکبرخان، که بعد از صنيع الملک و قبل از کمال الملک نقاشباشي خوانده مي شد و بعدها مزين الدوله لقب گرفت و نقاشي را در فرنگ تحصيل کرده بود، به فراگرفتن اين صنعت پرداختند و اين هر دو برادر استعدادشان از همان زمان ظاهر بود و مزين الدوله که خود چندان هنري نداشت با آنها خوش رفتاري نمي کرد تا اينکه وقتي ناصرالدين شاه که غالباً به مدرسه دارالفنون مي رفت آنجا تصويري ديد که ميرزا محمد از اعتضادالسلطنه ساخته بود. شاه ذوق نقاشي داشت و خود او نقاشي کرده بود. تصوير مزبور طرف توجه او شد از سازنده آن پرسيد ميرزا محمد را معرّفي کردند و شاه التفات فرموده و نزد خود برد و طولي نکشيد که به او لقب خاني داد چون آن زمان خان لقبي بود که شاه عطا مي کرد و عنوان نقاشباشي به او بخشيد و در رديف پيشخدمتان قرار داد و اين نيز خود از امتيازات بود. در کاخ گلستان که منزل دائمي شاه بود اطاق مخصوصي براي نقاشخانه تعيين کرد که ميرزا محمدخان نقاشباشي هر روز به آنجا مي رفت و براي شاه نقاشي مي کرد و مواجب و مرسومي هم براي او مقرر شد. ناصرالدين شاه علاوه بر مواجب و مقرري گاه گاه در ازاي زحماتش انعام هم به او مي داد و مي گفت کارهاي تو بيش از اين ارزش دارد اما من چون مشتري دائم هستم بايد به همين اندازه اکتفا کني.

من ملاقات اول خودم را با مرحوم ميرزا ابوتراب خان به ياد دارم که بسيار خردسال بودم و بنا به انسي که با پدرم داشتم روزها که او در دارالطباعه و از خانه بيرون بود گاهي مرا به آنجا مي بردند. دارالطباعه در محوطه ارگ بود درکوچه اي در اوايل خيابان باب همايون در خانه اي که ديوانخانه يا بيروني حاجي ميرزا آقاسي بود. گمانم اين است که ميرزا تقي خان اميرنظام هم درآن خانه منزل داشته است و امروز نه آن خانه موجود است و نه آن کوچه، چون ابنيه آن ناحيه را يکسره خراب کرده و عمارت دادگستري به جاي آن ساخته اند.
يکي از روزها که مرا به آنجا برده بودند مرحوم ميرزا ابوتراب خان را ديدم که در ايواني نشسته و عکسي در پيش داشت و در مقابل عکس آئينه اي گذاشته و از روي تصويري که در آئينه افتاده بود روي سنگ مرمر نقاشي مي کرد. آن قسم نقاشي روي سنگ را ميرزا ابوتراب خان ابتکار کرده و يا اگر ابتکار نکرده بود پس از منسوخ و متروک شدن دوباره زنده ساخته بود که در سنگ عملياتي مي کرد و آنرا دان دان مي ساخت و مستعد مي نمود که مستقيماً روي آن با مرکب چاپ تصوير بسازد. چون خط يا تصوير در چاپ وارون برمي گردد از روي عکس که در آئينه افتاده بود مي ساخت تا پس از چاپ مستقيم ديده شود. باري آن روز من که يقيناً کمتر ازده سال داشتم به اقتضاي طفوليت به ميرزا ابوتراب خان نزديک شده به تماشاي کار او پرداختم و او با مهرباني با من گفتگو کرد. . . .

نخستين ملاقاتي که از کمال الملک به خاطر دارم اين بود که شبي او يا برادرش پدرم را به خانه خود دعوت کرده بودند. چون پدرم در همان خردسالي من ميل داشت من از صحبت دوستان او و مردمان با کمال بهره مند باشم فرستادند و مرا هم بردند چون خانه هاي ما بهم نزديک بود و سيصد چهارصد قدم بيشتر فاصله نداشت. باري هردو برادر بودند و به دست خود مقدمات تهيه خوراک فراهم مي کردند و در ضمن به صحبت هم مشغول بودند و آن هنگام سن من از ده سال چندان تجاوز نکرده بود. پس از آن ميرزا ابوتراب خان ونقاشباشي را درخانه خود و يا خودم را در خدمت پدرم در خانه آنها مکرر به ياد دارم. آن دو برادر در يک خانه سکني داشتند که خودشان ساخته بودند و اندروني آنها جدا و بيروني مشترک بود و مي ديدم که ميان پدرم و آن دو برادر مهرباني تمام بود چنان که گاهي دست و روي يکديگر را مي بوسيدند و آن دوبرادر نسبت به پدرم مانند پدر و فرزند رفتار مي کردند و سبب اين بود که پدرم بسيار هنردوست بود و طبع مشوّقي داشت از اين رو با وجود سمت رياست بر ميرزا ابوتراب خان و برتري سن رفتاري با آنها مي کرد که مترّقب نبودند و از خويشاوندان خود که در همان اداره بودند چنين رفتاري نمي ديدند و با طبع عزت پرستي که داشتند از اين جهت ممنون مي شدند.

باري درسال 1307 قمري يک روز صبح خبر آوردند که ميرزا ابوتراب خان ترياک خورده و خود را کشته است. سببش را اگر معلوم بود من ندانستم اين قدر فهميدم که از روزگار و زندگاني و از خويشاوندان ناراضي بود چنان که خود کمال الملک همين حال را داشت. اما کمال الملک چون نقاشباشي و پيشخدمت شاه بود باز بالنسبه حالش بهتر بود و مخصوصاً به او کمتر مي توانستند آزار کنند و محتمل هم هست که انتحار ميرزا ابوتراب خان از پريشاني و تنگدستي بوده است. در هرحال، پس از فوت او کمال الملک متکفل بازماندگانش شد که يک زن و يکي دو دختر بودند و شايد که وظيفه مختصري هم از دولت براي ايشان مقرر گرديده بود. ساختن تصاوير روزنامه شرف را به توصيه کمال الملک به ميرزا موسي نام محول کردند و صورت خود ميرزا ابوتراب خان را در روزنامه ساختند و خيلي شبيه بود. نويسنده روزنامه درآن وقت ميرزا عليمحدخان، دائي (خال) ميرزا ابوتراب خان، بود که بعدها مجيرالدوله لقب گرفت و در شرح حالي که در روزنامه از او نگاشته سن او را هنگام وفات بيست و هشت سال نوشته. اگر اين درست باشد، چون کمال الملک به تصديق خودش يک سال از برادرش کوچک تر بود بايد در حدود سال 1280 متولد شده باشد در اين صورت چون وفاتش در 1359 واقع شد سنش نزديک به هشتاد سال قمري بوده است . . . .

پس از فوت ميرزا ابوتراب خان، آميزش پدرم با نقاشباشي بيشتر شد چنان که غالباً شب ها يا روزهاي تعطيل با هم بودند و به اتفاق دوستان ديگر وقت مي گذرانيدند. درسال 1308 قمري پدرم به جرم قانون خواهي پيش ناصرالدين شاه مقصر شد و تقريباً چهل روز در خانه مرحوم امين السلطان متحصّن بود و ما پريشان حال بوديم. درآن اياّم که بعضي از دوستان از نزديک شدن به او احتياط مي کردند نقاشباشي بي ملاحظه به خانه ما مي آمد و مهرباني مي کرد و از اين جهت دوستي فيمابين محکم تر شد. . .

کساني که با کمال الملک نشست و برخاست کرده ديده اند که چه اندازه خوش معاشرت و خوش صحبت بود و چه مضامين شيرين مي گفت و چه تشبيه هاي دلنشين مي نمود. قصه هاي با مزه که يا مي ساخت يا واقع بود به نحو دلپسند حکايت مي کرد و همه متضمن نکته سنجي در احوال مردم و حکم تئاترهاي اروپائي داشت حتّي تقليد اشخاص در مي آورد. موسيقي هم مي دانست و غالباً به آواز مترّنم مي شد و گاهي در آواز تقليد از حاجي حکيم آوازه خوان ناصرالدين شاه مي کرد که به شيوه مخصوص بود و در ضمن خواندن حرکات و اشاراتي داشته است. مختصر، مصاحبت او بسيار بهجت زا بود حتّي سال هاي آخر عمرش تا چه رسد به زمان جواني که دل و دماغ داشت. شعردان و شعرشناس هم بود. از فردوسي و سعدي و حافظ شعر بسيار مي دانست و وقتي در زمان هاي قديم به ياددارم که با شور و ذوقي تمام داستان پوست پوشيدن مجنون را از بر مي خواند وليکن در پيري ارادتش به حافظ بيشتر بود و خودم از او شنيدم که مي گفت از اين پس سر و کار من از نقاش ها با رامبران و از شعرا با حافظ خواهد بود.

پدرم در ضمن تربيت من ميل داشت ازنقاشي هم بي بهره نباشم. پس کمال الملک قبول کرد که پيش او مشق کنم و چند فقره سرمشق مدادي براي من ساخت که هنوز دارم. پس از آنکه قدري پيش رفتم يک صفحه نقاشي آب و رنگ که صورت باغباني را ساخته بود و بسيار چيز نفيسي بود به من بخشيد و بعدها وقتي که مدرسه نقاشي داير شده بود آنرا از من گرفت که وادارد شاگردها ازروي آن مشق کنند وپس بدهند. درمدرسه آن صفحه رادزديدند و کمال الملک از اين بابت از من اظهار خجلت کرد و گفت عوض آنرا به شما خواهم داد امّا ديگر ميسّر نشد و من هم نخواستم پرمزاحمتش کنم. بعدها کارهاي سوزن دوزي که از روي آن ساخته بودند نزد بعضي از خانم ها ديدم. در اواخر سلطنت ناصرالدين شاه کمال الملک ميل کرد زبان فرانسه بياموزد. عصرها که از کار موظّف فراغت مي يافت به منزل ما مي آمد و درس مي خواند و چون من خود مشغول تحصيل بودم و اوقات فراغتم کافي نبود به کسان ديگر از جمله اوانس خان مساعدالسلطنه نيز رجوع مي کرد چنان که بعد از دو سه سال يک اندازه به زبان فرانسه آشنا شده بود. روزي حکايت کرد که امروز شاه به نقاشخانه آمد و به کارهاي من رسيدگي کرد پهلوي دست من کتاب فرانسه ديد پرسيد چيست گفتم فرانسه مي خوانم تعجب کرد و به همراهان گفت ببينيد نقاشباشي چه همتي دارد که با آنکه احتياجي به فرانسه داني ندارد دراين سن درس مي خواند و اين جز از غيرتمندي چيزي نيست. ناصرالدين شاه در سال هاي آخر سلطنت خرجش افزون و خزانه اش تهي شده بود. از اين رو خدمتگزاران را در عوض مال بيشتر به امتيازات و القاب راضي مي کرد. از جمله وقتي خواست در باره نقاشباشي التفاتي بکند يک گل کمر مرصّع به او عطا کرد. در همان اوقات عيد و سلام پيش آمد. نقاشباشي گل کمر را بسته به حضور شاه رفت شاه متوجه شد و اشاره به گل کمر کرد بنا براينکه اصحاب ناصرالدين شاه هميشه مي خواستند او را مسرور کنند نقاشباشي عرض کرد قربان بدبختي را چه ديده ايد پيش از اينها که من زير لباس جز چيزهاي زشت کثيف نداشتم خياط چون سرداري براي من مي دوخت چنان تنگ بود که هرچه آنرا مي کشيدم که کثافات زير را بپوشاند بهم نمي آمد حالا که به من گل کمر مرحمت فرموده ايد و مي خواهم به همه کس بنمايم سرداري را چنان فراخ دوخته است که هرچه مي خواهم دامنم پس برود باز روي هم مي آيد و گل کمر را پنهان مي کند. شاه مبلغي خنديد و اين نمونه اي است از صحبت هائي که درباريان در حضور شاه مي کردند ولي اگر همه از اين قبيل بود خوب بود ولي غالباً به ذکر قبايح مي گذشت.

وقتي ناصرالدين شاه براي مشغوليات هوس کرد خود نقاشي کند پرداي از آب و درخت و سبزه کشيد و آن پرده بايد اکنون در عمارات سلطنتي باشد. آن اوقات شبي کمال الملک حکايت کرد که امروز شاه مشغول نقاشي بود و دماغ داشت و با من مزاح و ضمناً ملاطفت مي کرد. از جمله گفت حالا ديگر من خود نقاشم و به تو اعتنائي ندارم من گفتم چه فرمايشي است من به موجب فرمان همايوني نقاشباشيم و همه نقاش ها زيردست مناند حالا که شما هم نقاش شده ايد از اتباع من محسوب مي شويد چگونه مي توانيد به من بي اعتنائي بکنيد. از قصه ها که گمان مي کنم هيچ کس نداند اين است که شبي کمال الملک براي پدرم حکايت کرد که امروز من در حضور شاه تنها بودم و صحبت ازنقاشي مي کرد. ضمناً از تقاضاهاي رجال دولت از جهت مناصب و امتيازات و نشان و غيرها عصباني بود قلم آهني و کاغذ گرفت و با مرکب جوهر صورت مردي ساخت که جُبّه مرصّع و نشان و حمايل و تمثال و عصاي مرصّع و هر قسم امتيازي گرفته چنانکه تمام بدنش از اين امتيازات پر بود و باز امتياز خواسته و شمشير مرصعي گرفته و چون ديگر جائي در بدنش باقي نمانده شمشير را به مقعد خود فرو برده است. آن تصوير را کمال الملک همراه داشت وبه ما نشان داد.

شبي نقاشباشي به منزل ما آمد و به پدرم گفت زمينه آماده شده است که من از شاه لقب بگيرم خواهش دارم لقب خوبي براي من فکر کنيد. پدرم کمال الملک پيشنهاد کرد و نقاشباشي اين لقب را بسيار پسنديد و مسرور شد چون آن زمان بواسطه کثرت القاب عرصه تنگ شده و مردم لقب هاي بي معني مي گرفتند و از لقب به همين که لفظي اضافه به الدوله و الملک باشد قناعت داشتند. باري، آن لقب را از شاه استدعا کرد. شاه هم گفت خوب لقبي فکر کردي و مبلغي منّت بر او بار کرد و اقرانش بر او غبطه بردند و به ياد دارم که کمال الملک نسبت به آن اشخاص و لقب گرفتن خودش قصه ها مي گفت و مطايِبه ها مي کرد و مي خنديديم و اين قضيه دو سه سال پيش از فوت ناصرالدين شاه بود.

از قصه هائي که از خود کمال الملک شنيده ام اين است که ناصرالدين شاه در يکي از سفرهاي اروپا در فرانسه در ضمن گردش از پهلوي خانه مجلّلي مي گذرد که متعلق به خانمي از اعيان فرانسه بوده است و کسي که براي پذيرائي درخدمت شاه بوده از آن خانه و تجملش وصف مي کند. شاه مايل مي شود خانه را ببيند. صاحبخانه حاضرنبوده اما کسانش براي پذيرائي مستعد بودند و شاه را در خانه گردش مي دهند. پيرزن خادمه را مي بيند و صورت او را سردستي مي کشد و به يادگار براي صاحب خانه مي گذارد. چون آن خانم به خانه مي آيد و از سرگذشت آگاه مي شود از کسانش مي پرسد شاه کدام يک از نفايس خانه را بيشتر پسنديد. پرده نقاشي به او نشان مي دهند که صورت زني است عريان و کبوتري بي جان در دست دارد و با حالت افسرده به او نگاه مي کند. گفتند شاه به اين پرده بسيار نگريست خانم آن پرده را با کارت ويزيت خود براي شاه فرستاد و پيغام داد که تصديق بفرمائيد که کارت من بهتر از کارت شماست. در تهران آن پرده جزئي عيبي پيدا کرده بود شاه به کمال الملک امر کرد آنرا اصلاح کند اصلاح کرد و پرده ديگري هم از روي آن ساخت و پس از آنکه به حضور شاه برد نتوانستند تشخيص دهند که کدام اصل است. اصل پرده در عمارت سلطنتي موجود است و آنکه کار کمال الملک است در مدرسه صنايع بود و شاگردها از روي آن مشق مي کردند.

با آنکه کمال الملک بواسطه ملاطفت ناصرالدين شاه محسود اقران بود البته به اندازهاي که توقع داشت بهره نمي برد ودلتنگ بود وگاه گاه تعرّض و قهر مي کرد اما شاه نازش را مي کشيد. يکي از آن مواقع را به ياد دارم که يکي دوسال پيش از فوت شاه بود. هنگامي که به امر شاه پرده تصوير تالار سردر موزه را مي ساخت که سقف و ديوارهاي تالار همه آئينه کاري است و عکس و انعکاس روشنائي و اشياء در قطعات خرد و درشت آئينه کار نقاشي را فوق العاده تفصيل داده و دشوار مي ساخت. کمال الملک در ساختن آن پرده تعب و رنج طاقت فرسا کشيد و چهارسال وقت صرف آن کرد و عجب اينکه هرچند هندسه نقاشي (پرسپکتيو) نمي دانست از بس چشمش درست مي ديد در سر آن پرده کم کم به دقايق هندسه نقاشي پي برد چنانکه گوئي اين علم را نزد استاد آموخته است. تا آن زمان هيچ يک از نقاش هاي ايران متوجه اين امور نشده و قواعد هندسي در تصاوير بکار نبرده بودند و خود کمال الملک هم از آن به بعد بود که در پرده ها قواعد هندسي را رعايت مي کرد. باري، آن پرده از عجايب صنعت نقاشي است و به ياد دارم که شبي کمال الملک حکايت کرد که امروز در حالي که در تالار مشغول کار بودم شاه در رسيد و من برخاستم و شاه روي صندلي من نشست و پرده را تماشا کرد و اظهار مرحمت نمود و گفت حضور مرا مانع کار ندانسته بنشين و مشغول باش. من تعلّل کردم. سبب پرسيد. گفتم در ساختن اين پرده نظرگاه من (point de vue) اين صندلي است که شماروي آن نشسته ايد اگراز جاي ديگر نگاه کنم تالار و خطوط را ديگرگونه خواهم ديد و تصوير خراب مي شود. شاه فهميد و از روي صندلي برخاست و گفت سرجايت بنشين و همراهان از اين حسن توجه به شگفت آمدند.

باري آن اوقات نمي دانم چه شد که کمال الملک قهر کرد و چند روز به اصطلاح آن زمان به در خانه نرفت اما در منزل مشغول کار بود و پرده تالار را هم به خانه آورده بود و اول دفعه ما آنجا ديديم. آن ايام که در منزل خود کار مي کرد پرده رمال را ساخت که صورت يک آخوند رمّال است و يک زن پير و يک زن جوان با چادر و چاقچور و روبند و من گاهي که نزد او مي رفتم کارکردنش را تماشا مي کردم. زن جوان که مي نشاند و صورتش را مي کشيد مردي بود از شاگردهاي خودش که چشم و ابروي زيبا داشت و با روبند با زن مشتبه مي شد و کرولال بود. وقتي ديدم فريادش بلند شد و کلماتي غيرملفوظ ادا کرد که من نفهميدم. اما کمال الملک به زبان او آشنا بود گفت مي گويد خسته شدم روز هم به آخر رسيده بود و کمال الملک بساط را برچيد و با هم از خانه بيرون رفتيم. از صدماتي که آن زمان به کمال الملک وارد آمد اين بود که همان ايام که او مشغول ساختن پرده تالار سر در موزه بود مکشوف شد که از تخت طاوس پارچه اي کنده و دزديده اند. ناصرالدين شاه بسيار غضبناک شد و کساني که آنجا رفت و آمد مي کردند همه مورد سوء ظن واقع شدند. دوسه شب خواب برکمال الملک حرام گرديد که خطر زندان و شکنجه و عقوبت و از آن بدتر بدنامي دزدي در پيش بود. از حسن اتفاق دزد که يکي از سرايداران بود پيدا شد و به حکم شاه سرش را بريدند.

در زمان مظفرالدين شاه، وقتي ديديم کمال الملک اظهار بيماري کرد که سکته ناقص کرده ام و نيمه راست بدنم مفلوج شده و عصائي بدست گرفته لنگ لنگان راه مي رفت بسيار متأسف شديم که در اين وقت که موقع ثمر رسيدن زحمات کمال الملک است بيچاره از کار افتاده و وجودش عاطل شده است. چند سال براين منوال بود تا مظفرالدين شاه درگذشت و دوره محمد عليشاه هم سپري گشت و متوجه شديم که کمال الملک سالم است و کار مي کند خوشوقت شديم و شکر گفتيم که فالج شفا يافته است. خنديد و گفت اصلاً دروغ و تمارض بود سبب اينکه طبيعت لغو مظفرالدين شاه مي خواست مرا به کارهائي که شايسته قلم من نبود وادارد. پستي طبيعت سلاطين قاجار را که مي دانيم. از اين حکايات غرض نمودن علّو همت کمال الملک است که آبروي فقر و قناعت را نمي برد و از کار دست مي کشيد که قلم خود را آلوده به کثافت نکند درصورتي که با وجود بي بند و باري و شهوت پرستي مظفرالدين شاه اگر في الجمله خود را تنزل مي داد و در جمع الواط درباريان داخل مي شد عايدات گزاف مي توانست تحصيل کند، چنان که ديگران هر روز هرنوع قبايح از مسخرگي و قوّادي و بدتر از آن را مرتکب مي شدند و آلاف و الوف مي بردند. کمال الملک همان اوقات از دست تنگي خانه ملکي خود را فروخت و اجاره نشيني اختيار کرد و ديگر داراي خانه نشد تا به نيشابور رفت.

برگرديم به ترتيب تاريخي. دراوايل سلطنت مظفرالدين شاه روزي کمال الملک به منزل ما آمد و با کمال مسرّت به پدرم گفت آمده ام به شما خبر بدهم که من اجازه رفتن به فرنگ گرفته ام و عنقريب عازم خواهم شد. پس مهماني مفصلي کرد و رفت و زياده از دو سال در ايطاليا و فرانسه بسر برد و در موزه ها کار کرد و طرف توجه اهل هنر گرديد تا درسال 1900 که مظفرالدين شاه به فرنگ رفت و او را آنجا ديد و امر به مراجعتش نمود. آن اوقات نريمان خان قوام السلطنه ارمني، برادر جهانگيرخان وزير صنايع، در دربار اطريش وزير مختار ايران بود و او فتوت و همّت بلند داشت و از ايرانيان به خوبي پذيرائي مي کرد. کمال الملک در وينه با او ميانه اش گرم شد و او دختري داشت که هرچند سنش کم نبود شوهر نرفته بود. کمال الملک و آن دختر طالب يکديگر شدند و ماجراي عشق بلند شد و گويا نريمان خان راضي به ازدواج آنها نبود چون کمال الملک زن و فرزند داشت و آن زمان مزاوجت مسلمان و مسيحي امر عادي نبود و در نزد هيچيک از دوطايفه مستحسن شمرده نمي شد. امّا عشق بچربيد بر فنون فضايل و اصرار بيشتر از طرف دختر بود وگرنه کمال الملک اين قدر اختيار خود را داشت که مغلوب هوا نشود. به هرحال چندگاه پس از آنکه کمال الملک از فرنگ برگشت آن زن هم آمد و کمال الملک چون در خانه مسکوني با زن و فرزندان نمي توانست با او بسر ببرد و بهار و تابستان در پيش بود باغي در شميران کرايه کرد و آنجا با آن زن منزل گرفت. ولي آن تابستان هنوز بسر نرسيده ناسازگاري شروع شد. گمانم اين است که علت اصلي تفاوت اوضاع زندگاني ايران و فرنگستان بود که با اوضاع کنوني قابل مقايسه نيست. دختر در کشوري بهشت آسا مانند اطريش با آن اسباب آسايشِ و تمول پدرش زندگاني کرده و مسافرت هاي تفرجي اروپا و آن معاشرت ها را ديده حالا به ريگزار شميران افتاده و جز کمال الملک با کسي معاشرت ندارد محبت زن و شوهر هم هر قدر زياد باشد براي زندگاني طولاني کافي نيست پس همين که شور و مستي اوايل منقضي شد نوبت ملالت رسيد و روزگار تلخ شد. حتي وقتي زن سم خورد که خود را بکشد و کمال الملک به مخمصه عجيبي گرفتار آمد يک چند ناسازگاري را تحمل کرد. کم کم ديد زن معاشرت هاي نامناسب آغاز کرده است و البته کمال الملک نمي توانست هر قسم فسادي را بر خود هموار کند. روزي با حال پريشان نزد پدرم آمد که چکنم اين اوضاع قابل تحمل نيست و روي رهائي هم نمي بينم. پس از گفتگو و مشاوره پدرم گفت خوبست سفري در پيش بگيري. عاقبت همين فکر را پسنديد و درواقع سر به صحرا گذاشت و پس از خروج از تهران انگشتري ازدواج را براي زن پس فرستاد. او هم چاره نديد جز اينکه تن به قضا بدهد. راه فرنگستان پيش گرفت و کمال الملک به بغداد رفت. بعضي اشخاص را که از واقعه آگاه شده وليکن تفصيل مطلب را درست نمي دانستند ديدم که برکمال الملک اعتراض داشتند که خلاف جوانمردي بود زني را اين قسم به ولايت غربت آوردن و بدبخت کردن و رها نمودن. وليکن شرح قضيه اين است که نقل کردم و گمانم اين است که نمي توان کمال الملک را چندان ملوم دانست چه من خود شاهدم که او از اين مزاوجت بسيار دلشاد بود و در اولين ملاقاتي که پس از مراجعت از فرنگ با او کرديم خود او با کمال مسرت اين واقعه را به ما خبر داد و از اين همسري اميدواري ها داشت و آن حرکت را از روي استيصال کرد. به هرحال، در عتبات کمال الملک يک چند توقف نمود و کار کرد و پرده هاي چند از يادگارهاي آن سفر موجود است که يکي تصويري است از يکي از ميدان هاي شهر کربلا و برجسته تر از همه پرده رمال يهودي است که همه کس اصل يا سواد آنرا ديده است.

باري، پس از چندي که آن قضيه از نظرها محو شد کمال الملک به تهران برگشت و داستان مفلوج شدنش متعلق به اين زمان است که سال هاي آخر سلطنت مظفرالدين شاه بود و آن اوقات روزگار کمال الملک بيشتر به مطالعه کتب فرانسه مي گذشت و از ادبيات فرانسه مخصوصاً به آثار ژان ژاک روسو و ويکتور هوگو مايل بود و هروقت پيش او مي رفتم و مجالي بود از کتاب اميل ژانژاک و از نگارش هاي هوگو مخصوصاً آنچه موسوم است به قبل از تبعيد و زمان تبعيد و پس از تبعيد ورقي از روي شوق وذوق مي خواند. اما در نتيجه مناعت طبع و فساد دربار سلطنت که از آن دوري ميجست با دست ودل باز که داشت کم کم روزگارش پريشان شد و به تنگدستي افتاد و هيچ وقت هم راضي نمي شد از کارهاي خود به کسي بفروشد و فرضاً که حاضر مي شد از متمولين کسي قدردان نبود. پس از آن که گفتگوي مشروطيت به ميان آمد کمال الملک از دل و جان مشروطه طلب شد و از اين جهت ذوقي داشت و به ياد دارم که براي مستبدين مضمون ها مي گفت و قصه هاي شيرين مي ساخت. اما تباهي احوال دولت و ضيق ماليه مجال نمي داد که کسي به حال کمال الملک توجه کند بلکه مختصر مواجب و مرسومي که از دولت داشت به درستي عايدش نمي شد و کارش به سختي کشيد. پسرانش نيز قابليتي نداشتند و باري از دوش او بر نمي داشتند بلکه هميشه سربار او بودند. ولي اوسختي را مي کشيد و به روي کسي نمي آورد. چنان که من خود که شايد نزديک ترين کس به او بودم به درستي از حقيقت حالش آگاه نشدم. تا اينکه دوره سلطنت احمد شاه پيش آمد و مرحوم مستوفي الممالک به رياست وزرا رسيد و ميرزا ابراهيم خان حکيم الملک وزير معارف شد و او با کمال الملک به مناسبت مشروطه طلبي دوست شده بود. من هم رئيس مجلس شوراي ملي شدم و حکيم الملک با من گفتگو کرد که خيال دارم مدرسه صنايعي به رياست کمال الملک تأسيس کنم تا هم گشايشي در کار او بشود هم کساني در نقاشي تربيت شوند و از وجود استاد استفاده کنيم. معلوم شد خود کمال الملک هم به اين کار مايل است. او هميشه آرزو داشت که نقاشخانه(atelier) موافق شرايط و مقتضيات فن به اختيار خود داشته باشد که مطابق سليقه خويش بتواند کار بکند. حتي در زمان حيات پدرم گاهي اين آرزومندي خود را اظهار مي کرد و پدرم به او مي گفت من حاضرم که در باغچه بيروني خودم اين نقاشخانه را براي تو بسازم. اما البته اين کار عملي نبود. خلاصه، من حکيم الملک را تشويق کردم لايحه قانوني براي اين مقصود به مجلس آورد و اعتبار مالي براي آن تقاضا کرد. به تصويب رسانيديم. قطعه زميني از باغ نگارستان را براي بناي مدرسه درنظر گرفت. قوام السلطنه که وزير جنگ بود براي کارهاي خود چشم طمع به آن زمين دوخت. ممانعتش کردم. مدرسه ساخته و داير شد و نتايج نيکو گرفتيم و پرده هاي چند از کمال الملک دراين دوره بر يادگارهاي سابق افزوده گشت و جمعي از جوانان اين کشور از دولت وجود کمال الملک و آن مدرسه در نقاشي صاحب هنر شدند. اما کمال الملک و دوستانش در اين کار مرارت بسيار هم ديدند.

ديگر از احوال کمال الملک و مناسبات خودم با او چندان چيز نگاشتني ندارم جز اينکه مفيد مي دانم عيب کار مدرسه او و خبطي را که خود او و ما همه دوستانش که در اين کار دخيل بوديم کرديم و به زحمت افتاديم بنگارم تا بعدها اگر نظير اين امر پيش آمد ديگران تجربه آموز شوند و به زحمت نيفتند. شرح مطلب از اين قرار است:
مدرسه کمال الملک را وزارت معارف تأسيس کرد و خود او رئيس مدرسه خوانده مي شد و مخارجش جزء بودجه وزارت معارف منظور بود. پس علي الاصول مدرسه يکي از مؤسسات وزارت معارف و کمال الملک يکي از اعضاي آن وزارتخانه محسوب مي شد و سر و کارش قانوناً با اداره تعليمات بود که مديرش ناظر بر همه مدارس است و از حيث تفتيش هم با اداره تفتيش وزارت معارف سر و کار داشت. پس به اين قاعده کمال الملک نه تنها محکوم وزير معارف و معاون آن وزارتخانه مي شد بلکه مديرکل وزارتخانه و مدير ادارات تعليمات و تفتيش هم نسبت به آن مدرسه و رئيسش که کمال الملک باشد تکاليفي داشتند. از اين گذشته، از جهت امور مالي هم تابع مقررات اداره محاسبات و وزارت ماليه بود. اما کمال الملک مقامات ظاهري و باطني و حيثيات دنيوي و معنوي خود را بالاتر از همه اين اشخاص مي دانست و طبع بسيار حساس بلکه پر سوءظن نيز داشت. بنابراين، در وزارت معارف و وزارت ماليه هرکسي نفس مي کشيد کمال الملک گمان مي برد که مي خواهند به او رياست بفروشند و توهين کنند و کسي که از اول عمر جز ناصرالدين شاه هيچ کس را بالاي سر خود نديده بود نمي توانست تصور و تحمل کند که کساني که نسبت به او از همه جهت بچه بودند درکارش مداخله کنند و گفتار و رفتار آنان را نسبت به خود گستاخي و بي ادبي مي دانست. به ترتيبات اداري هم آشنا نبود و نمي توانست بفهمد که کساني که نه به صنعت آشنائي دارند و نه شأن و مقامشان را با او مناسبت است ممکن است حق داشته باشند که در باره او حرفي بزنند. در معني حق با او بود ولي اگر چه بعضي در واقع فضول بودند و جسارت مي کردند اما همه سوءنيت نداشتند و حاضر بودند که موافق ميل او رفتار کنند وليکن ملتفت مطلب نبودند. به همه اعضاء و رؤساي ادارات هم که دائماً در تغيير و تبديل بودند ممکن نمي شد قبلاً تذکر و توجه داده شود که نسبت به کمال الملک چه مناسبت بايد حفظ کنند وتا مي رفتند ملتفت شوند کار گذشته و حرکتي کرده يا سخني گفته بودند که کمال الملک حمل به سوء نيت نموده و با مزاج سوداوي که داشت آتش غيرت و عصبيتش زبانه مي کشيد.

هم به خودش بد مي گذشت هم رفتار خشونت آميزي مي کرد که همه را مي رنجانيد. هرکاغذي از اداره به او مي رسيد متغيّر مي شد و ناسزا مي گفت و باز نکرده پس مي فرستاد و روزگار خودش را تلخ و مامورين مربوطه را متحير و سرگردان و آزرده ميساخت و دوستان را به زحمت مي انداخت. من بعضي از وزراي معارف را ديدم که صميمانه به او ارادت داشتند و براي خدمتگزاري او حاضر بودند ولي او آنها را دشمن خود مي پنداشت و به شدت بدگوئي مي کرد و چنان در عقيده خود راسخ بود که بهترين دوستانش نمي توانستند رفع اشتباه از او بکنند بلکه براي اينکه خودشان مورد غضب او نشوند مجبور بودند با او هم آواز شوند. مکرر اتفاق افتاد که کمال الملک در حال عصبانيت مي خواست مدرسه را بهم بزند پس رفقا بدست و پا مي افتادند و ميانه را مي گرفتند و بد يا خوب اصلاحي به عمل مي آمد و خيال کمال الملک بقدري تند بود که همان دوستاني که براي او زحمت مي کشيدند و جان فشاني مي کردند وقتي که نمي توانستند کاملاً کار را برطبق ميل او صورت دهند مورد سوءظن و بغض او مي شدند. باز تا وقتي که رشته کار تنها بدست ايرانيان بود هرقسم ميسر مي شد سر و صورتي به آن مي دادند. همين که مستشاران امريکائي براي ماليه آمدند چون آنها مقيد به مُرّ قانون و ترتيبات اداري بودند و ميانه گيري و ماست مالي سرشان نمي شد کار بدتر شد. چون کمال الملک احتمال غرض راني در باره آنها که خارجي بودند نمي داد ايراد گيري آنها را از چشم ايراني ها مي ديد. چنان که وقتي حکيم الملک به خيال خود خواسته بود موقع کمال الملک را از تابعيت مدير و معاون وزارتخانه بيرون و دل کمال الملک را بدست بياورد براي او حکم معاونت وزارت معارف صادر نموده و توجه نکرده بود که معاونت وزارتخانه مقام سياسي است و متزلزل است. وانگهي تشکيلات دولت ايران مانند دولت فرانسه نيست که بتوانند شعب مختلف وزارتخانه را هريک در تحت يک معاون مستقل قرار دهند. پس همين که از عنوان معاونت کمال الملک پيش آمريکائي ها سخن گفته مي شد آنها نمي توانستند بفهمند که يک رئيس مدرسه معاون وزارتخانه و نسبت به وزير و معاون رسمي مستقل باشد و مي گفتند يک وزارتخانه که دو معاون نمي تواند داشته باشد و مي پرسيدند که کمال الملک چه وقت به مجلس معرفي شده است معرفي او هم به عنوان معاون صنايع مستظرفه قانوناً صورتي نداشت. باري، از اين مشکلات هر روز پيش مي آمد و کمال الملک دائماً متغير و عصباني و از کار و زندگاني بيزار بود. شاگردهائي هم داشت که خوش جنس نبودند و براي خودشيريني يا غرض شخصي و غالباً افساد و تفتين برضد خود او آتشش را تيز مي کردند. کمال الملک و مدرسه اش براي وزارت معارف درد بي درمان شده بود.

وزرائي که تند مزاج نبودند و نسبت به کمال الملک حسّ احترام داشتند هرقسم بود تحمل مي کردند و نمي گذاشتند رشته پاره شود تا اينکه تدّين وزير معارف شد و او رعايت جانب کمال الملک را واجب ندانست و در مقابل خشونت او خشونت کرد و در هيئت دولت غوغا نمود که چه معني دارد عضو وزارتخانه مراسله وزير را باز نکند و پس بفرستد و دشنام بدهد. اين بود که کمال الملک هم دست و پاي خود را جمع کرد و رفت و همين قدر شد که حقوق تقاعد مختصري قانوناً براي او مقرر گرديد. من وقتي به فکر افتادم که ما چرا به اين مشکلات گرفتاريم و راه چاره چيست. زيرا هرچند تصديق داشتم که سوءظن کمال الملک غالباً بي جا و مفرط است اما انصافاً هم نمي توانستم قبول کنم که مردي مانند او محکوم امر و نهي و تحت نظارت مديران و مفتشان ادارات باشد از طرف ديگر نمي توانستيم متوقع باشيم که مسئولين امور به وظائف مقرر خود عمل نکنند و بر فلان محاسب يا مفتش چه بحث است اگر همان تکليفي را که نسبت به مدارس ديگر بجا مي آورد نسبت به مدرسه صنايع مستظرفه هم بخواهد ادا کند وزير هم که نمي توانست به همه ادارات متحدالمآل صادر کند که به کار کمال الملک کاري نداشته باشند. عاقبت برخوردم به اينکه خشت از آغاز کج گذاشته شده است و راه استفاده از کمال الملک و آسايش خاطر او اين نبود که او را رئيس مدرسه يا معاون صنايع مستظرفه بکنند. اين کار اگر هم شدني بود شايسته مقام کمال الملک نبود چون درآن صورت مسئول مجلس شوراي ملي مي شد و بجاي هفت هشت نفر گرفتار صدو سي نفر وکلاي مجلس مي گرديد و يک باره ديوانه وار سر به صحرا مي گذاشت. حاصل اينکه کاري مي بايست کرد که کمال الملک مستخدم دولت و کارش تابع تشريفات اداري نباشد. و راهش اين بود که يک نقاشخانه براي او بسازند و به او مادام العمر واگذار کنند که درآن مختار و مستقل باشد و مبلغي هم به نام خود او نه به نام مؤسسه به حکم قانون مقرر دارند که عنوان مخارج مدرسه و حقوق اداري نداشته باشد که تابع نظارت محاسبات باشد. مانعي نداشت که براي تصديق کمال الملک نسبت به لياقت صنعتي اشخاص مزايائي قانوناً مقرر دارند که موجب تشويق هنرمنداني باشد که زيردست او تربيت مي شوند. به اين طريق، کمال الملک هم خود به فراغ بال کار مي کرد هم شاگردان مي پروراند و منظور دولت از جهت داشتن اشخاص هنرمند حاصل مي شد و کسي هم در کار او حق مداخله نداشت و معزّز و محترم مي ماند. امّا وقتي که اين فکر براي من آمد مدتي بود که مدرسه دائر شده بود و تغيير وضع ممکن نمي شد و شايد که نه افکار براي قبول چنين پيشنهاد حاضر بود و نه کمال الملک مي پسنديد و ممکن بود که بر سوء ظن بيفزايد و نتيجه به عکس شود.

پس از کنار رفتن از مدرسه، کمال الملک برآن شد که در گوشه دهکده اي به فلاحت و انزوا بگذراند. اين خيال را از ديرگاهي داشت چنان که چندين سال قبل از آن روزي به منزل من آمد و گفت مبلغ مختصري ذخيره کرده ام که مزرعه خريداري کنم و زارع شوم چون خانه و زندگي محفوظي ندارم آنرا به تو مي سپارم که در موقع مناسب نيت خود را عملي کنم. پس من يک چند آن وجه را براي او امانت داري کردم و معادل دو سه هزار تومان پول زر بود. موقعي که بعد از جنگ بين الملل من اروپا رفتني شدم به او پس دادم. فکر ديرينه او موقعي صورت گرفت که من مأموريت آنقره داشتم. همه مي دانند که در حسين آباد نيشابور علاقه مختصري تحصيل کرد و تا آخر عمر آنجا به درويشي بسر برد و يک عده از پرده هاي کار خود را به مجلس شوراي ملّي واگذار کرد تا در 27 مرداد سال 1319 به رحمت ايزدي پيوست. در مدتي که در حسين آباد بود من يک نوبت در ايام رياست وزراي دوم خودم در زمستان 1313 که براي مهمّي به اتفاق سيد باقرخان کاظمي وزير امورخارجه به خراسان رفتم در مراجعت به ديدنش شتافتم و به تجديد ديدارش شاد شدم اما لشگر پيري بر سر او تاخته و يک چشمش نيز صدمه ديده و نابينا شده بود.

در اين مختصر که بيشتر راجع به مناسبات مرحوم کمال الملک با مرحوم پدرم و خودم مي باشد سزاوار مي دانم که از يک نفر ديگر که دوست مشترک ما بود نيز ياد کنم و آن شخصي بود يزدي ملاّ محمد باقر نام که از اوايل اوقاتي که پدرم به تهران آمده بود با او آشنا و دوست شده و چون مردي بسيار نيکوسرشت و مجرّد بود و در تهران کسي را نداشت پدرم درخانه خود منزلش داده و مولانا مي خواند. من در عمرم مردي به بي آزاري و راستي و وفاداري او نديده ام. پيش ميرزاي کلهر مشق کرده و تعليم خط نستعليق را به خوبي فرا گرفته و گاهي به من تعليم مي داد. برادرم ميرزا ابوالحسن خان چون هنگام تحصيلش رسيد نزد مولانا شروع به درس خواندن کرد و نظر به معاشرت دائمي کمال الملک با ما طبعاً با مولانا نيز دوست و آشنا شد و او هم يک چند تعليم فرزندان خود را به مولانا واگذاشت و از آن ببعد مولانا داراي دو خانه شد يکي خانه ما و يکي خانه کمال الملک و هنگامي که کمال الملک در شميران با دختر نريمان خان منزل گرفته بود براي اينکه پر تنها نباشد مولانا را هم همراه برده بود و تا آخر عمر مولانا که در 1335 قمري بود کمال الملک هم در نگاهداري او شرکت مي کرد و با او مطايبه ها داشت و چند مرتبه صورت او را ساخت که آن تصاوير هم از يادگار هاي خوب کمال الملک است و يکي از آنها را برحسب خواهش خانم دکتر غزاله که فرانسوي بود ساخته و به او بخشيد.

برگرفته از  يادداشتهاي دکتر قاسم غني، لندن، جلد نهم، 1982، صص 802-782.